درنگی بر ایده «کارگر انترناسیونالیستِ بی وطن»! – شهاب برهان

شهاب برهان

به مناسبت اول ماه مه ۲۰۲۵  روی دو موضوع  در “مانیفست حزب کمونیست” مرتبط با همبستگی بین المللی کارگران درنگی می کنم:

موضوع اول:

گزاره ی « کارگران میهن ندارند» در مانیفست حزب کمونیست، همواره محل مناقشه بوده است. این جدال پیش از تحریر مانیفست هم سابقه داشته و گزاره مانیفست در واقع پاسخ ” اتحادیه کمونیست ها” به آن چالش بوده است: 

« کمونیست‌ها مورد سرزنش قرار گرفته‌اند که گویا می‌خواهند میهن و ملیت را از میان ببرند. کارگران میهن ندارند. نمی‌شود آن ‌چه را که ندارند، از دست ‌شان گرفت». 

میهن یا وطن در این گزاره ی مانیفست به چه معناست؟ 

وطن و میهن در مفهوم عام، سرزمین مادری یا زادبوم تاریخی است که مردمان به آن تعلق دارند. این تعلق، فراتر از مرزهای سیاسی صرف است، بلکه ریشه در تاریخ مشترک، اشتراکات اتنیکی، اسطوره‌های ملی، زبان، مذهب، آداب و سنن و خاطرات جمعی و حتا معیارها و الگوهای زیبائی شناسی دارد .این معنای وطن، از دوران باستان  تاکنون اعتبار داشته و در فرهنگ عامه جا افتاده است. دلبستگی و عشق به وطن در چنین معنائی، نه مذموم است و نه زدودنی. وقتی این وطن را از آدمی بگیرند، چه از طریق جنگ و ویرانسازی، چه از طریق اشغال، چه به طریق تبعید سرزمینی، زبانی، فرهنگی… آن شخص همچون درختی از ریشه هایش کنده می شود و حق دارد درد و حسرت وطن داشته باشد و از آن دفاع و برایش حتا جنگ کند. کارگر را هم بخاطر چنین وطن دوستی ئی نمی توان سرزنش کرد. 

 بدیهی است که منظور مانیفست، وطن به این معنای عام نیست چون مانیفست میهن را در معنای چیزی بکار میبرد که کارگر بمثابه کارگر فاقد آن است یعنی مضمونی طبقاتی برای آن قائل است. منظور مانیفست از وطن، چیزی است که بورژوازی در گذار ترانسفورماتیو از نظام فئودالی با تکیه بر ارزش های جهانشمول روشنگری، برای خود تعریف کرده است: در سطح حقوقی، “میهن” نماد حاکمیت مردم، حقوق بشر، و آزادی سیاسی در جامعه سرمایه داریست که عملاً بر نابرابری طبقاتی استوار است.  وطن برای بورژوازی، سنگر منافع طبقاتی خودش است:  حاکمیت طبقه بورژوا، مالکیت خصوصی، بازار داخلی. اطلاق وطن یا میهن به این معنا به پرولتاریا که از همه دارایی‌های خود بی‌بهره است و تنها نیروی کارش را می‌فروشد، منطقاً بی موضوعیت و بی معنی است و مانیفست هم نظر بر همین دارد. 

اما آیا خودِ کارگر نیز، میهن را در معنای مورد نظر مانیفست می فهمد و از حس و از دام میهن پرستی برکنار می ماند؟ موضوع به این سادگی نیست. کارگر، عضو و جزئی ارگانیک از جامعه سرمایه داری است و از اجبارهای اقتصادی، تلقینات ایدئولوژیک، هژمونی فرهنگی- سیاسی بورژوازی منفک و مستقل نیست. برای همین هم هست که کمونیست ها همیشه بر ضرورت استقلال اندیشه و صف کارگران تاکید کرده اند. بورژوازی همواره کوشیده و اغلب هم موفق شده است که کارگران را ذینفع در دفاع از میهن معرفی کرده حس کاذب میهن پرستی را در آنان ایجاد و تقویت کند، آنان را با چنین توهمّی در شرائط عادی به رویگردانی از مبارزه طبقاتی و در شرائط بحرانی به جانفشانی برای دفاع از “میهن” بورژوائی ترغیب یا حتا با ترساندن از مجازات “خیانت به میهن”، مکلف و مجبور کند. در جنگ های ناسیونالیستی و استقلال تحت عنوان “جنگ میهنی” و بخصوص جنگ های امپریالیستی کارگران با پرچم میهن پرستی قربانی دفاع از میهنی شده اند که جز جنگ بر سر حاکمیت و مالکیت و بازراهای بورژواها نبوده است. 

در دوره های مبارزات رهائیبخش ملی، بورژوازی ی ملت تحت سلطه، کارگران را با انگیزه ای ملموس تر و مفهوم تر از میهن پرستی انتزاعی به ایدئولوژی ناسیونالیسم جلب می کند. در اینجا برای کارگران احساس نوعی همسرنوشتی، حدی از اشتراک منافع (موسوم به “منافع ملی”!) با بورژوازی خودی پدید می آید. این که پس از رهائی از سلطه استعماری و ستم ملی، رابطه رعیت و خان و کارگر و  بورژوا چه می شود، خارج از این بحث است. غرض اشاره به واقعیتِ وجهی تاریخی از احساس ابژکتیو (عینی در برابر ذهنی)  میهن پرستی و وطن دوستی و گرایش به ناسیونالیسم بورژوائی است که در کارگر به وجود می آید.

اما نه فقط ناسیونالیسم دفاعی رهائیبخش علیه سلطه و استعمار و امپریالیسم و فاشیسم یا نژادپرستی، بلکه فراتر از آن، همانا خودِ امپریالیسم، شووینیسم، فاشیسم، نازیسم، صهیونیزم کارگران را همچون وطن پرستان اولتراناسیونالیست نژادپرست به میدان آورده و به خدمت گرفته اند و هنوز هم می گیرند. 

اگر وطن نداشتنِ کارگر را به معنی سهیم نبودن او در ثروت و قدرت جامعه بورژوائی بگیریم، باید علاوه برمیهن پرستی عینی در مبارزه رهائیبخش ملی، یک وجه ابژکتیو دیگر، یعنی تحول خود سرمایه‌داری، به‌ویژه در کشورهای پیشرفته صنعتی را نیز به حساب بیاوریم که طی آن وضع لایه هائی از طبقه کارگر از پرولتری که در قرون هژده و نوزده “چیزی جز زنجیر اش برای از دست دادن نداشت“، به کارگری تغییر یافت که  “شلوار دومی” دارد: اتومبیل، خانه، وسائل مدرن خانگی، لباس  نو، مرخصی،  سفر با هواپیما و احیاناً پس انداز… در طول قرن بیستم، به‌ویژه پس از بحران ۱۹۲۹ و سپس در عصر پس از جنگ جهانی دوم (با “دولت رفاه” و سازش طبقاتی)، کارگران در بسیاری از کشورها توانستند از طریق مبارزات سندیکایی، احزاب کارگری و فشارهای اجتماعی، دستمزد بهتر، بیمه‌های اجتماعی، ساعات کار کوتاه‌تر، بهداشت و آموزش عمومی و دیگر مزایا را به دست بیاورند.

این تغییر هر چند نسبی، سطحی و قابل برگشت، باعث شد بخش‌هایی از طبقه کارگر (وسیعتر از لایه “اریستوکراسی کارگری”) به ویژه در اروپا، آمریکا، ژاپن  از سطحی از رفاه برخوردار شوند. در نتیجه، بخش وسیعی از آنان منافع عینی‌شان به این یا آن درجه با ثبات نظم سرمایه‌داری و غارت امپریالیستی و استثمار کارگران خارجی گره خورد و دیگر موضوع فقط سوبژکتیو، محدود به توهّم معرفتی نبود. کارگرانی که از طریق استثمار کارگران مستعمرات یا مناطق فقیرتر، بخشی از ارزش اضافه جهانی را جذب می‌کنند و بنابراین کمتر تمایل به انقلاب و برهم زدن نظم موجود دارند. دائمی و فراگیر نبودن رفاه نسبی، فروپاشی دولت رفاه، جهانی‌سازی نئولیبرالی، اتوماسیون، بحران‌های مالی مکرر و حملات مستمر به حقوق اجتماعی، افزایش فقر، بی‌ثباتی شغلی و ناامنی اقتصادی در میان همان طبقات کارگر که اکنون شاهد اش هستیم، مانع از توجه به این تجربه تاریخی نیست که همین تحول در سرمایه داری نیز در ایجاد حس تعلق به سیستم و بهره مندی از آن و احساس میهن پرستی و ناسیونالیسم نقش چشمگیری داشته است و زیر پای انترناسیونالیسم کارگری را خالی کرده است. 

سازوکارهای فریبکارانه برای القای احساس تعلق کارگر به سیستم و سهیم پنداشتن خود در “میهن” بورژوازی، بسیار متنوع و اغلب مؤثر بوده اند. شکل های مختلف کورپوراتیسم برای جذب و ادغام کارگر و نهادهای چانه زنی کارگری و حتا مشارکت دادن شان در در مدیریت سیستم بهره کشی بقصد استحاله ی مبارزه به مصالحه، انقلابیگری به رفرمیسم بکار گرفته شده اند؛ از جمله سهیم کردن کارگران در سود کارخانه‌ها، یکی از شکل‌های ادغام کارگران در نظم سرمایه‌داری است. سیستم ” توافق” (Mitbestimmung) و نیز نمایندگی کارگران در هیئت های مدیره برخی از شرکت های بزرگ در آلمان، و در ایالات متحده آمریکا  طرح‌هایی مانند ESOP (Employee Stock Ownership Plan)  به کارکنان امکان می‌دهد بخشی از سهام شرکت را داشته باشند. در خود ایران هم سابقه این ترفند به اصل چهارم “انقلاب سفید” شاه برمیگردد (أساساً تبلیغاتی و بی فرجام): “سهیم کردن کارگران در سود خالص کارخانه‌های صنعتی و تولیدی“. در دهه ۱۳۸۰ هم، دولت احمدی‌نژاد طرحی را به‌نام “سهام عدالت” اجرا کرد که در آن درصدی از سهام شرکت‌های دولتی به اقشار کم‌درآمد و کارگران واگذار شد. کارگران در ظاهر، “سهامدار” برخی شرکت‌های بزرگ شدند (مثل فولاد مبارکه، پتروشیمی‌ها و بانک‌ها) اما کنترل واقعی به کارگران داده نشد. سودها یا پرداخت نمی‌شد یا بسیار ناچیز بود.

نتیجه مبحث اول: 

دنیای واقعی بسی پیچیده تر و مرکب تر و متحول تر از آن است که با معادلات تک مجهولی تئوریک بتوان مسائل آن را حل کرد. کارگر از مارکس و مانیفست آغاز نمی کند تا بگوید چون مارکس گفته است، پس من وطن ندارم! او در زیر سلطه فرهنگی و ایدئولوژیک بورژوازی و جبر اقتصادی سرمایه داری پرورش می یابد و این هم وجهی از “ازخودبیگانگی” اوست که خطاب “بی وطن” را ناسزا تلقی می کند و می کوشد میهن پرستی اش ثابت کند.

گزاره ی مانیفست ” کارگران میهن ندارند” را نباید ذات گرایانه فهمید. کارگر در زندگی واقعی تحت تاثیر مجموعه ای از شرائط می تواند به این یا آن شکل و به این و آن درجه مترقی یا  مرتجع، انقلابی یا محافظه کار، انترناسیونالیست یا ناسیونالیست و حتا شووینیست و فاشیست شود.  

موضوع دوم

خطابه پایانی مانیفست کمونیست: ” کارگران همه کشوها متحد شوید!. در اینجا رابطه ی میهن نداشتن کارگر با انترناسیونالیسم طبقه کارگر را باید به پرسش کشید: آیا کارگری که به معنای بورژوائی میهن ندارد، خودبخود و به سبب “ذات” کارگری انترناسیونالیست و ضدناسیونالیسم است؟ در اینجا بازهم با دو سطح معرفتی و سطح تجربی سر و کار ۰داریم.

 ناسیونالیست نبودنِ کارگر به خودی خود مترادف انترناسیونالیست بودنِ او نیست. بدیهی بودنِ تفاوت میان انترناسیونالیسم با جهان وطنی Cosmopolitisme را مفروض گرفته ام. میتوان خود را شهروند فرامرزی جهان و آزاد از هویت ها و ملیت ها و دولت ها پنداشت، اما  انترناسیونالیسم پرولتری به سفت و سختی ی ناسیونالیسم، هویت بنیاد و هویت طلب است: اتحاد کارگران بر پایه هویت طبقاتی.  

می بینیم که در مانیفست، اتحاد کارگران همه کشورها حکم یک فراخوان و دعوت را دارد، یعنی چنین اتحادی همزاد کارگر، حاصل و مفروض و طبیعی نیست. مانیفست (برخلاف ترجمه های نادقیق، نه کارگران “جهان” بلکه کارگران “همه کشورها” را به اتحاد فراخوانده است. “جهان” یک کل مجتمع است ولی “همه کشورها” حکایت از تعدد و تفرقه و جدائی مرزها و ملیت ها دارند و مانیفست درست این جدائی و تفرقه پرولتاریا در درون مرزها و ملت ها و کشورها را نشانه رفته است). همین فراخوان نشان می دهد که برای مانیفست، انترناسیونالیسم کارگری امری پیشینی، ذاتی و ناشی از “فطرت” کارگری نیست، حتا در مقطع فراخوان، امریست ناظر بر چشم انداز، اگر نگوئیم آرمانی، هدفی است که باید برایش تلاش کرد، یعنی کارگر خود بخود انترناسیونالیست نیست، و چون نیست، باید بشود، یا خوب است که بشود!  

مارکس و انگلس در مانیفست، علاوه بر دعوت صِرف، در سطح پیشبینی های تئوریک، بستر تاریخیِ فراهم کننده ی چنین انترناسیونالیسمی را در دینامیسم درونی خود سرمایه داری چنین توضیح می دهند: « از آنجا که پرولتاریا باید ابتدا قدرت سیاسی را به کف آوَرَد، خود را به مقام طبقۀ ملی ارتقا دهد و خود به مثابه یک ملت شکل بگیرد، پس هنوز خصلت ملی دارد ‌- اگر چه به‌ هیچوجه نه به معنای بورژوائی‌ی آن… تفاوت‌ها و اختلافات ملی‌ی مردمان، در نتیجۀ تکامل بورژوازی در اثر آزادی تجارت، توسط بازار جهانی، هم ‌شکل شدنِ تولید صنعتی و شرایط زیستی‌ی منطبق با آن‌ها، روز به روز بیشتر از میان می ‌روند».

در اینجا یک نکته حائز توجه و نکته دیگر حائز تأمل است: نکته اول، تصدیق صریح شکل و خصلت ملی – نه به معنی بورژوائی-  مبارزه طبقه کارگر تا زمان رسیدن به ” مقام طبقۀ ملی ” ( “طبقه هدایت کننده ملت“- توضیح انگلس بر این عبارت مانیفست) و نکته دوم، بیان شرائط و بستر تاریخی فراهم کننده ی خروج طبقه کارگر از پوسته ملی و تحقق انترناسیونالیسم پرولتری. 

کتاب را ببندیم و برویم “دندان های خود اسب را بشماریم”! آیا تحولات سرمایه داری تا کنون در جهت پیشبینی مانیفست مبنی بر این که رشد سرمایه‌داری جهانی و بازار جهانی مرزهای ملی را تضعیف می‌کند و کارگران را در مقیاس جهانی به هم نزدیک می‌سازد به پیش رفته است؟ متاسفانه نه همیشه و نه پیوسته و غالباً برعکس! ” لاجَرَم سِرکنگبین صفرا فزود”! اقتصاد و سرمایه، جهانی شد، فرهنگ جوانان، فناوری و رسانه‌ها هم جهانی‌تر شدند، اما دولت‌های ملی، مرزها و خصومت های هویت‌ مدار ملی نه تنها از بین نرفتند، بلکه تکثیر و حتی قوی‌تر هم شدند  .بجزعظیمترین جابجائیهای ملی و مرزی نظیر ازهم پاشیدگی امپراتوری های عثمانی و اطریش- مجارستان و روسیه، از  اواخر قرن نوزدهم (حدود سال‌های ۱۸۷۰ تا ۱۹۰۰)، تعداد کشورهایی که به‌معنای مدرن “دولت-ملت”  حدود ۴۰ تا ۵۰ کشور بود. در سال ۲۰۲۵، تعداد کشورها یا دولت-ملت‌های مستقلِ شناخته‌شده  تقریباً ۱۹۵ کشور است!  حتا اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی “میهن زحمتکشان و قطب انترناسیونالیسم پرولتری” صد تکه شد و چه برادر کشی های ناسیونال- شووینیستی که میان برخی از آن ها به راه نیافتاد!

در واقعیت، هر دو روند، همزمان در جریان بوده است، اما در جهت معکوس یکدیگر! تضعیف مرزهای اقتصادی در بسیاری از نقاط جهان رخ داده است، در حالی که تقویت مرزهای سیاسی و فرهنگی هم در واکنش به بحران‌های سرمایه‌داری جهانی و نیز جان سختی بقایای زیربنائی و روبنائی فرماسیون های پیشاسرمایه داری مشاهده می‌شود. جهانی شدن سرمایه به همراه خود، ناسیونالیسم، شکاف های فرهنگی،  خصومت های ملی، نفرت های نژادی ، بیگانه ستیزی،  دیوارکشی ها، فاشیسم و جنگ ها  و قتل عام ها را نیز جهانی کرده است. حتا شاهد اوجگیری ناسیونالیسم و بیگانه ستیزی و عروج نوفاشیسم در درون اتحادیه اروپا که قاعدتاً میبایست علیه چنین گرایشاتی باشد هستیم. واقعیت این است که علیرغم ندای مانیفست و تکرار فراخوان به اتحاد کارگران همه کشورها از سوی کمونیست های سراسر جهان در این صد و هفتاد و هفت سال، جز در مقاطعی کوتاه ( کمون پاریس، انقلاب اکتبر) همبستگی بین المللی کارگری بصورت قلبی و خودانگیخته و در سطح توده ای و از پائین ( و نه میلیتانت های حزبی بجای و به نام طبقه کارگر ) را زیاد شاهد نبوده ایم. متاسفانه آنچه در روی زمین، نقد و کنکرت است، ناسیونالیسم است اعم از سلطه گر و ضد سلطه، ارتجاعی و مترقی  و انترناسیونالیسم کارگری فعلاً به چشم انداز تعلق دارد. کارگر با کارگر حتا در داخل مرزها و در سطح ملی اتحاد و همبستگی ندارد تا چه رسد به اتحاد بین المللی. 

چه نتیجه ای از این دو موضوع بحث میگیرم؟

 آیا به صِرفِ اصولیتِ انترناسیونالیسم، باید از روی این واقعیات پرید، سر در زیر برف کرد و با تقبیح ناسیونالیسم و هویت طلبی، به دادن  شعار همبستگی بسنده کرد؟ برای یک برج عاج نشین که همچون شتر در صحرای برهوت با نشخوار شعارها خود را سیرمی کند، شعار اتحاد دادن و نقل قول از مارکس و لنین و امضا کردن فراخوان های بی شنونده، ارضا کننده است و کفایت می کند چون کاری بجز این و مسئولیتی عملی و میدانی ندارد. برای بالشویک ها اما ناممکن بود که تنها با شعار ” کارگران همه کشورها متحد شوید!” به اعتبار مارکس، و با بینی گرفتن بر مساله ملی، روسیه ی زندان خلق ها را اداره کنند. آن ها با تحلیل مشخص از شرائط مشخص امپراتوری روسیه دریافتند که صرفاً با فراخوان انترناسیونالیستی، کارگران این خلق ها همبسته نمی شوند. این بود که از محدودیت توجه مارکس و انگلس به مساله ملی و ناسیونالیسم ملت های تحت سلطه فراتر رفته و بصورت نظری و عملی روی این موضوع حاد و تعیین کننده متمرکز شده و کار کردند. این که بعدها سیاست ملی حزب حاکم شوروی چه از آب درآمد و پس از فروپاشی شوروی معلوم شد چگونه اتحاد کاذب جماهیر، منتظر لحظه انفجار بوده است، بهیچوجه از اهمیت و ضرورت توجه بالشویک ها به مساله ملی و بعدها حمایت های آن از جنبش های مترقی رهائیبخش ملی در دنیا کم نمی کند، مگر کسی پیدا شود و ادعا کند که اگر چنین نمی کردند و فقط شعار انترناسیونالیسم پرولتری و مرگ بر ناسیونالیسم و ننگ بر هویت طلبان می دادند نتیجه ای مطلوب و درخشان می گرفتند! شکست سیاست ملی شوروی نه دلیلی بر ناچیز بودن مساله ملی و ناسیونالیسم، بلکه برعکس نشان دهنده ی اهمیت این مساله برای جنبش کارگری و کمونیست هاست. 

ئوژن  پوتییه حق داشت وعده دهد که: “ نوع بشر، انترناسیونال خواهد شد” و مارکس و انگلس هم صدبار حق داشتند که افق انترناسیونالیسم را به طبقه کارگر نشان دهند، اما  افسوس که “عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها”! 

مانیفست حزب کمونیست، از یکسو یک انتزاع تئوریک برای تصویر و تشریح تضاد طبقاتی در جامعه سرمایه داری است و از سوی دیگر ترسیم طرح کلی یک چشم انداز برای رهائی جامعه بشری. اما پای بشر متاسفانه هنوز در باتلاق ماقبل تاریخِ “انسانیت” گیر کرده است. انواع تضادها تار و پودِ جوامع امروزی را تشکیل می دهند و تنها تضاد کار و سرمایه در کار نیست. تنها کارگر و سرمایه دار دست به گریبان هم نیستند؛ انواع تقسیم بندی ها و مرزها و تضاد منافع و کشاکش ها میان گروه های اجتماعی مختلف وجود دارند. این تضادها درهم تنیدگی و برهم کنشی دارند و حل هیچکدام از آن ها در انتزاع و به تنهائی عملی نیست هرچند اولویت های متغیر در کارند.  برجسته شدن جنبش های هویتی اعم از زنان، ملیت ها، سیاهان و رنگین پوستان، دگرباشان جنسی، اقلیت های مذهبی، بازنشستگان، مهاجران زیست محیطی، آوارگان جنگی و برخی دیگر از گروه های اجتماعی نظیر معلولین، تن فروشان، معتادان، زندانیان… توضیحی بجز این ندارد که این مسائل و تضادها واقعی اند، حل ناشده و تلنبار شده اند؛ این موج هویت گرائی که در دنیا برخاسته است، یک ” مُد”، یک ایدئولوژی، یک توطئه بوژوائی به قصد به حاشیه راندن مبارزه طبقاتی نیست که با لعن و نفرین و بینی گرفتن بتوان از کنارشان گذشت، نتیجه انکار و سرکوب شدگی ی هویت هائی است که همانند هویت طبقاتی، واقعی و حقیقی اند. چپ هائی که جز هویت طبقاتی هویت دیگری را به رسمیت نمی شناسند و توجه به آن ها را انحراف از مارکسیسم و پشت کردن به مبارزه طبقاتی تلقی می کنند، سخت در اشتباه اند. با نفی و انکار و تقبیح جنبش های موسوم به هویتی نمی شود آن ها را به زور در قالب مبارزه طبقه کارگر با سرمایه چپانید و یا حل آن ها را “بُزک نمیر بهار میاد” موکول به حل تضاد کار و سرمایه کرد. خودِ کارگران، فقط هویت کارگری و طبقاتی ندارند بلکه اعضای همین گروه های هویتی نیز هستند. مردسالاری، تبعیض نژادی، ستم ملی، سرکوب  زبانی و فرهنگی و مدهبی، جنگ زدگی و فاجعه زیست محیطی… و دیگر ستم ها و مصائب، مساله ی مستقیم و بلاواسطه ی طبقه کارگر اند. طبقه کارگر با هویت طبقاتی اش یک موجود جداگانه،  و جنبش های “هویتی”، موجوداتی از سیاره دیگر نیستند. مجموعه ی این جنبش ها و تضادها و گسل های اجتماعی علاوه بر تضاد کار وسرمایه و در هم تنیده با آن، کلیت ارگانیک و دینامیک یک جامعه واقعی و کنکرت را تشکیل می دهند. مارکسیست ها باید شرائط مشخص جامعه خود را بطور مشخص تحلیل کرده برای حل تضادها و مسائل بنیادی آن طرح و برنامه ارائه دهند، و البته نه فقط برنامه و شعارهای روی کاغذ.

 “ارتقا پرولتاریا به مقام ملی” به  فهم من از بیان مانیفست ( بخصوص با توضیح انگلس :  “طبقه هدایت کننده ملت“)، مدیریت چنین کلیتی، یعنی درگیر شدن با مجموعه تو در توی چنین تضادهائی از طریق حضور و مداخله گری سوسیالیستی در میدان جامعه و مشارکت در حل آن ها است. 

اما در واقعیتِ زمینی کنونی، این طبقه پرولتر بر چه سکوئی است تا چنین وظیفه ای را برعهده بگیرد؟ فراموش نکنیم که هنوز این طبقه حتا در پیشرفته ترین سرمایه داری ها به میزان هراسناکی به گفته مارکس ” طبقه درخود” است، یعنی بدون آگاهی و تشکل طبقاتی و بیگانه از خود و ظرفینت های تاریخی اش. اما تبدیل شدن طبقه کارگر به ” طبقه ای برای خود” یا همان طبقه ملی هدایت کننده “ملت” ( “نه به معنای بورژوائی اش”) ، به واسطه و کاتالیزاتوری ی آگاهترین بخشهای این طبقه یعنی کمونیست هائی به تدریج و در درازمدت ممکن شدنی است که از طریق حضور و مداخله گری سوسیالیستی   و مشارکت میدانی در حل آن ها اولاً، جنبش های غیرطبقاتی و هویتی را به جنبش طبقاتی کارگری متصل کنند؛ ثانیاً رویگرانی و قهر آن ها از جنبش کارگری و کمونیستی را خنثا کنند؛ و ثالثاً از طریق این حضور و دخالتگری سوسیالیستی، نقشی مؤثر در جهت یابی مترقی این جنبش های رها شده به امان بورژوازی و ارتجاع ایفا کنند. 

اول ماه  مه ۲۰۲۵ – ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ 

 

کلیدواژه‌ها