
در تاریخ پرآشوب خاورمیانه، کمتر لحظاتی چون اکنون را میتوان یافت که در آن، دو پروژهی ایدئولوژیک ـ یکی به نام “مقاومت” و دیگری در قالب “امنیت مطلق” ـ در اوج تقابل نظامی و سقوط اخلاقی، همزمان به نقطهی ورشکستگی برسند. جنگ ایران و اسرائیل، که اکنون از فاز نیابتی فراتر رفته و به رویارویی مستقیم رسیده است، بیش از آنکه منازعهی دو دولت باشد، مواجههی دو جهانبینی است: هر دو ویرانگر، هر دو مشروعیتباخته، و هر دو نمایندهی بیافقی سیاسی برای آیندهی منطقه.
اما این تقابل، در بطن خود فاجعهای به مراتب بزرگتر را آشکار میکند: سرنوشت ملت ها در میانهی دو ساختار قدرت که دیگر نه مشروعیت اخلاقی دارند، نه ظرفیت بازسازی سیاسی، و نه ارادهی عبور از خشونت.
گروه های تندرو داخلی، و رهبری جمهوری اسلامی، در واپسین سالهای عمر سیاسیاش، کشور را به سمت فاجعهای سوق داده که پیشتر خود مدعی جلوگیری از آن بود. سیاست «نه جنگ، نه مذاکره» بهظاهر یک دکترین راهبردی بود، اما در عمل، به ابزاری برای انجماد سیاست خارجی و سرکوب اعتراض داخلی بدل شد. امروز، این دکترین عملاً فروپاشیده است؛ مذاکرهای تحمیلی ناکارا ، و جنگی با قدرت منطقهای ـ که در پوشش ائتلافی غربی عمل کرده است. آنچه باقی مانده، ملتیست که از هر چند سو قربانی شده: نه تنها از سوی مصالحه های منفعت طلبانه کشورهای غربی و امریکا و بمباران اسرائیل، بلکه از سوی استبدادی نئومحافظه کارانه که مردمش را «ستون پنجم» مینامد و به جای تدبیر، به سرکوب درونی برای استقرار خود چشم دوخته است.
از یک سو رادیکالیسم پنهان در لباس وطندوستی منتصب به برخی جریانهای موسوم به «اصلاحطلبِ مسئولیتپذیر» یا «ملیگرای حکومتی» در روزهای اخیر آشکارا به نیروهای نظامی و حکومتی توصیه میکنند که گلولههایشان را نه صرفاً برای دشمن خارجی، بلکه «برای ستون پنجم داخلی» هم نگه دارند. این واژگان، یادآور دههی ۶۰ است؛ زمانی که هزاران نفر با همین اتهامات حذف، زندانی یا اعدام شدند. اکنون، در بزنگاه بحران، ما با بازتولید همان منطق سرکوب مواجهایم، اما اینبار با زبانی نرمتر، هوشمندانهتر، و با ادعای «دلسوزی برای وطن، برای ایران».
آیا این آغاز یک فاجعهی دیگر نیست؟ کدام ملت میتواند همزمان قربانی دو دیکتاتوری باشد: یکی حاکم، یکی در کمین برای جانشینی؟
از دیگر سو اپوزیسیون رادیکال و شوق به جنگ، نقاب آزادی، در خدمت استبداد کرده اند. و شگفتآورتر از رفتار حکومت، از موضع بخشهایی از اپوزیسیون رادیکال که با شور و شعف از بمباران مراکز نظامی و هستهای و…ایران استقبال کرده، لیستهای تسویهحساب و حذف را پیشاپیش منتشر میکنند. این گروهها که سالها بهنام آزادی و از آزاد کردن وطن سخن گفتهاند، در بحبوحهی حملات هوایی، خواستار تشدید فشار و حتی حملهی مستقیم به زیرساختهای شهری بودند. بهجای تلاش برای گذار دموکراتیک، آنها نیز خواهان تکرار تاریخ با خشونت بیشترند؛ شاید با این تفاوت که اعدامها اینبار بهنام «شاه و ملت» انجام شوند، نه بهنام «خدا».
چنین رویهای نه تنها آیندهای دموکراتیک را تباه میکند، بلکه راه را برای تکرار یک دیکتاتوری دیگر باز میگذارد؛ دیکتاتوریای که در پوستین نجاتبخش ظاهر میشود.
اما مهمتر از همه غرب و آمریکا، به عنوان حامیان نظم، که همیشه مستقیم و غیر مستقیم به خاطر منافع دوره ای خود تماشاگر فروپاشی دیگران هستند.
قدرتهای جهانی، بهویژه آمریکا و اتحادیه اروپا، سالهاست که سیاستی دوگانه در برابر ایران دنبال کردهاند. در ظاهر از حقوق بشر دفاع میکنند، اما در عمل، دغدغهی اصلیشان کنترل بحران و مهار منطقهایست. این رویکرد، جمهوری اسلامی را نه به اصلاح و تغییر، بلکه به بیپروایی بیشتر سوق داده است. همزمان، بخشی از نخبگان ایرانی در خارج، خواسته یا ناخواسته به بخشی از این استراتژی بدل شدهاند: تحلیلگران، رسانهها و حتی روشنفکرانی که فریاد عدالت میزنند، اما در بزنگاهها، تنش و خشونت را توجیه یا تشویق میکنند.
در فضای جنگ، تنها کالای ارزشمند برای غرب «ثبات برای منافع» است؛ ولو به قیمت نابودی جامعهی مدنی و خفگی هر پروژهی دموکراتیک.
پی آمد جنگ و حملهی اخیر اسرائیل به زندان اوین، و کشته شدن شماری از زندانیان و کارکنان زندان، تصویری نمادین از وضعیت ایران امروز است. بعد از این حمله، حاکمیت با پنهان کاری، بدون شفاف سازی رسانه ای و اطلاع رسانی رسمی به خانواده زندانیان و رسیدگی پزشکی و روانی همه زندانیان را از زندان اوین و بازداشتگاه های ویژه تحت شرایط امنیتی به زندانهایی چون زندان زنان قرچک و تهران بزرگ و جاهای نامعلوم منتقل کرده؛ نه برای حفظ امنیت زندانیان، بلکه برای انزوای بیشتر و احتمالاً آمادهسازی برای «پاکسازیهای خاموش». رسانههای وابسته، بازداشتهای جدید را مقدمهی «نظم درونی» معرفی کردهاند، اما واقعیت چیز دیگریست: در غیاب میدان جنگ بیرونیِ قابل مدیریت، نظام به سرکوب درونی شدت بخشیده است.
و شگفتا که در این لحظه، اپوزیسیون رادیکال، همصدا با برخی اصلاحطلبان نئومحافظهکار، یا سکوت کردهاند، یا تهدید به “مجازاتهای پس از آزادی و استقرار” میکنند. تاریخ، دوباره تکرار میشود: با چهرههایی دیگر، اما همانقدر خشن و بیرحم.
حال مسئله کدام است؛سقوط نرم یا فروپاشی سخت؟
پرسش محوری در این بحران، نه صرفاً درباره سرنگونی حکومت فعلی، بلکه دربارهی شکل آیندهی قدرت در ایران است. آیا ایران در حال حرکت بهسوی یک دموکراسی شکننده اما واقعیست؟ یا آنکه شاهد جایگزینی یک الیگارشی تکنوکرات یا نظامی با الگوی ترکیبی پکن ـ واشنگتن خواهیم بود؟ تجربهی بهار عربی، عراق، افغانستان و حتی روسیه پوتینی به ما هشدار میدهد: فروپاشی نظامهای اقتدارگرا، در غیاب پروژهی جایگزین دموکراتیک، به معنای بازتولید اقتدارگراییست، با قساوت بیشتر.
و هیچ راهحلی برای عبور از این فاجعه وجود ندارد مگر آنکه قدرت، عملاً و نه نمادین، به واسطه رفراندوم به مردم بازگردد. نه یک انتخابات نمایشی، نه رفراندوم مهندسیشده، بلکه یک فرآیند گذار واقعی و شفاف: از طریق استعفای رأس نظام، تشکیل دولت موقت فراگیر، نظارت بینالمللی بر فرآیند قانون اساسی جدید، و تضمین آزادی مطبوعات، احزاب، و عدالت انتقالی. هر راهی غیر از این، یا به تداوم بحران خواهد انجامید، یا به خیزش خشونتبار بعدی، یا اینبار جنگی گسترده و وایرانگرتری منجر خواهد شد.