رفراندوم به مثابه آیین بی‌قدرتان - صدرا عبدالهی

صدرا عبدالهی

نقدی بر سیاست‌ورزی بی‌برنامه به نام رفراندوم

صدرا عبدالهی با نگاهی به سه بیانیه اخیر در باب رفراندوم با نگاهی انتقادی می‌نویسد: «آنچه این بیانیه‌ها را از تأثیر تهی می‌کند نه نیت نویسندگان، بلکه ساختار غیاب است: غیاب میدان، غیاب سازمان، غیاب تحلیل از موازنه‌ی قوا، غیاب اتصال با جامعه، غیاب رسانه مستقل و مهم‌تر از همه، غیاب هرگونه فهم از منطق قدرت در ایران.»

آنچه امروز در قالب بیانیه‌ها، اعلام موضع‌ها و تأکیدهای پیاپی بر ضرورت برگزاری رفراندوم مطرح می‌شود، بیش از آنکه یک فراخوان سیاسی واقعی باشد، بازتاب بحران درونی یک ذهنیت است: ذهنیتی که از قدرت، تنها زبان آن را آموخته، اما نه منطق آن را می‌فهمد، نه فنون آن را می‌شناسد، و نه ساختارهای آن را تولید کرده است. ذهنیتی که به‌جای بازسازی میدان‌های کنش، در آیین‌های تکرارشونده‌ی بیان و بیانیه، به نوعی» نفی هم‌زمان کنش و ناکامی رضایت داده است.»

بیانیه‌ی میرحسین موسوی، از درون حصر، حامل این واقعیت بود که حتی در غیاب امکان، همچنان می‌توان بر موضع ایستاد. این بیانیه، نه از جایگاه قدرت، که از دلِ حذف‌شدگی، بر امکان گفت‌وگو با جامعه اصرار داشت. زبان موسوی نه آکادمیک بود، نه انقلابی، اما از نوعی رادیکالیسم اخلاقی و تاریخی سخن می‌گفت. این صدا، در غیاب دسترسی به میدان، در غیاب تریبون، در سکوت خانه‌ای با دیوارهای قطور، معنا پیدا کرد: صدایی که از حاشیه، مرکز را به پرسش کشید. گویی در نوعی سیاست بدون میدان، این صدا از دلِ حذف، بدل به امر سیاسی شد. بی‌قدرتی موسوی، واجد نوعی پارادوکس رادیکال بود: بی‌قدرتی‌ای که چون بدل به مقاومت نشد، از درونِ خلع قدرت معنا گرفت.

در واکنش به آن، بیانیه‌ای با امضای بیش از هفتصد نفر منتشر شد که در ظاهر، اعلام حمایتی بود از پیشنهاد موسوی؛ در باطن، بازتولید همان زبان فرسوده‌ای که سیاست را به گفتار تقلیل می‌دهد. در پس این حمایت جمعی، غیبت پرسش بنیادی احساس می‌شد: چگونه؟ با چه سازوکار؟ در چه میدان؟ در مواجهه با کدام قدرت سرکوبگر؟ با پشتیبانی کدام ساختار اجتماعی؟ و با استناد به کدام نیروهای بالفعل و نه بالقوه؟ زبان این بیانیه، فاقد اضطرار، فاقد خطرپذیری، فاقد امکان‌سازی  بود. یک خواستار‌گری بدون خشم، بدون بی‌تابی، و مهم‌تر از همه، بدون نقشه.

رفراندوم، آن‌گونه که در تاریخ معاصر به‌کار رفته، تنها یک کنش حقوقی نیست؛ یک مداخله‌ی مستقیم در نسبت قدرت و حاکمیت است. از قانون اساسی فرانسه در ۱۷۹۳ تا جمهوری پنجم، از تجارب آفریقای جنوبی پس از آپارتاید تا چالش استقلال‌طلبان در کاتالونیا، همه جا رفراندوم نه به‌مثابه مناسک نخبگان، بلکه به‌مثابه لحظه‌ی مواجهه‌ی نیروها رخ داده است. اما در ایران، واژه‌ی رفراندوم به‌جای آنکه حاوی تنش با قدرت باشد، به‌صورت عجیبی به ابزاری برای پرهیز از رویارویی با واقعیت قدرت تبدیل شده است. نوعی بازگشت به زبان رسمی، در لحظه‌ای که سیاست نیاز به گسست دارد. گویی سخن‌گفتن از رفراندوم، بدل به پوششی برای بیان‌نکردن خواست دگرگونی شده است. یک تمنای مهار‌شده؛ یک خواست بی‌بدن.

افرادی که بیانیه‌ی هفتصد نفره را امضا کرده‌اند، اغلب، در بزنگاه‌های مختلف، درون ساختار جمهوری اسلامی عمل کرده‌اند، گاه در مقام کاندیدا، گاه مشاور، گاه زندانی سیاسی، و گاه روشنفکری منتقد. بخشی از آنان نه با انقطاع، که با مماشات زیسته‌اند. امروز اما که واژه‌ی رفراندوم را به‌کار می‌گیرند، آن را نه به مثابه تکنیکی در تقابل با قدرت، بلکه به مثابه گفتاری بی‌خطر، نوعی پیشنهاد، یا توصیه‌ی نخبگانی مطرح می‌کنند؛ چیزی شبیه استدعای تغییر. مسئله این نیست که این افراد در موضوع تغییر فاقد دغدغه‌اند؛ مسئله این است که ساختار بیانی‌شان، حامل ارجاعی به قدرت نیست. و بدون قدرت، هیچ امکانی برای دگرگونی وجود ندارد.

بیانیه‌ی ۱۷ نفره که پس از آن و از دل همان جمع منتشر شد، در واقع تکراری‌ست که خود را تکرار می‌کند. بازآفرینی وضعیتی که در آن، کنش به‌جای آنکه گره‌گشا باشد، صرفاً از آن رو انجام می‌شود که چیزی گزیده تر انجام شده باشد. نوعی سیاستِ صرفاً نشانه‌شناختی؛ نمایش تعهد، بدون طرح، بدون استراتژی. یک بازنمود از تعهد، بی‌آنکه این تعهد به برنامه‌ای، نیرویی یا امکانی بدل شده باشد.

آنچه این بیانیه‌ها را از تأثیر تهی می‌کند نه نیت نویسندگان، بلکه ساختار غیاب است: غیاب میدان، غیاب سازمان، غیاب تحلیل از موازنه‌ی قوا، غیاب اتصال با جامعه، غیاب رسانه مستقل و مهم‌تر از همه، غیاب هرگونه فهم از منطق قدرت در ایران. قدرت در این سرزمین نه تابع متن قانون اساسی‌ست، نه پاسخ‌گو به سازوکارهای بین المللی. قدرت در اینجا، بازمانده‌ی یک ماشین امنیتی-ایدئولوژیک است که از فروپاشی هرگونه ساختار موازی سود می‌برد. اینجا قدرت نه حضور قانون، بلکه «غیاب امکان مقاومت مؤثر» است. همان چیزی که آن را «سیاست از طریق حذف بدن‌ها» می‌نامد.

و در چنین ساختاری، هر ارجاع به اصل همه‌پرسی در قانون اساسی، بیشتر شبیه طنزی تلخ است تا استنادی حقوقی. نظامی که در تفسیر قانون، اجرا، قضاوت و حتی تعیین مشروعیت خود خودمختار است، هر نوع مراجعه به افکار عمومی را ابزاری صرف برای بقای خود تلقی می‌کند، نه تهدیدی علیه خود در چنین بافتی، طرح موضوع رفراندوم بدون نقشه راه، همچون استناد به قطب‌نما در اتاقی دربسته است: حرکتی بی‌جهت در مکانی بدون بیرون.

اما مسئله فراتر از ساختار استبدادی جمهوری اسلامی است. مسئله، شکل‌های بی‌قدرتی در درون اپوزیسیون است. نوعی سیاست‌زدایی از سیاست. حذف بدن‌های اجتماعی. حذف امکان‌های برنامه‌مند. فقدان کنش جمعی واقعی. و آنچه باقی می‌ماند، تکرارِ بیانیه، تکرار امضا، تکرار واژگان. گویی تاریخ به شکلی بیمارگون، خود را از طریق فرم بیانیه‌ها بازتولید می‌کند. و این دقیقاً همان چیزی‌ست که باید آن را سیاست به مثابه آیین دانست؛ آیینی که در آن، کنش‌گری نه برای تحول، که برای بقای حس سیاسی در غیاب میدان واقعی تکرار می‌شود.

در چنین وضعیتی، بیانیه‌نویسی نه ابزار تحول، بلکه جایگزین آن شده است. نه دعوت به کنش، بلکه جانشین کنش. نه نشانه‌ی امید، بلکه گاه شکلی از پذیرش شکست، اما در قالبی محترمانه. وقتی ساختار کنش در میدان ناممکن می‌شود، نوشتن جای کنش را می‌گیرد. نه برای برساختن حقیقت، بلکه برای گریز از واقعیت. درست در لحظه‌ای که جامعه به زبان نیاز ندارد، بلکه به سازمان، به افق، به نقشه، به ریسک، و به تقابل نیاز دارد.

اگر خواست رفراندوم جدی‌ست، پس باید بر بستر نیرو ساخته شود، نه صرفاً زبان. باید رابطه‌ی جدیدی میان جمعیت، نافرمانی، فشار حقوقی، پیوندهای بین‌المللی، اقناع رسانه‌ای و مقاومت شکل گیرد. این کار، مستلزم ائتلاف است، مستلزم صراحت، مستلزم قطع وابستگی به نهادهای نیمه‌رسمی گذشته، مستلزم ایجاد ساختارهای جدید و نه صرفاً گفتارهای کهنه. رفراندوم تنها در شرایطی رخ می‌دهد که جامعه به نقطه‌ای از آگاهی و سامان‌یافتگی برسد که دیگر قدرت موجود، نه قادر به تداوم سلطه باشد، نه مشروعیت تکرار آن را داشته باشد.

تا زمانی که پروژه‌ی رفراندوم، برنامه نداشته باشد، راه نداشته باشد، تحلیل نداشته باشد، ابزار نداشته باشد، و فقط گفتار باشد، در بهترین حالت، یک افق دور باقی خواهد ماند. در بدترین حالت، ابزاری برای تخلیه‌ی وجدان سیاست زده ی ما آنچه امروز لازم است، نه گفتاری تازه، بلکه قطعِ گفتار است. یا دقیق‌تر، گسست از شکل‌هایی از گفتار که به سیاست شبیه‌اند، اما فاقد قدرت‌اند. بازاندیشی در نسبت میان خواستن و توانستن. بیرون‌آمدن از دایره‌ی بیانیه‌ها. و شاید، برای نخستین بار، بازسازی مفهوم سیاست بر اساس کنش، نه صرفاً زبان. آن‌گاه رفراندوم نه به عنوان خواست، بلکه به مثابه نتیجه‌ی نبردی .جمعی، معنا خواهد یافت.

۱۴۰۴/۴/۲۷
 

کلیدواژه‌ها